اين مثنوي حيث پريشاني من است / بشنو كه سوگند نامه ي ويراني من است
امشب نه اينكه شام غريبان گرفته ام / بريمن آمدنت جان گرفته ام
گفتي غزل بگو،غزلم شور و حال مرد! / بعد از تو حس شعر فنا شد،خيال مرد
گفتم مرو،تيره شد زندگانيم / با رفتنت به خاك سيه مي نشانيم
گفتي زمين مجال رسيدن نمي دهد / بر چشم باز فرصت ديدن نمي دهد
وقتي نقاب،محو يكرنگ بودن است / معيار مهر ورزيمان سنگ بودن است
ديگر چه جاي ماندن و عشق بازي است؟ / اصلا كدام احمق به اين عشق راضي است؟
حالا به حرفهاي غريب رسيده ام / فهميدم كه خوب تو را بد شنيده ام
حق با تو بود از غم غربت شكسته ام / بگذار صادقانه بگويم ، خسته ام
بيزارم از تمام رفيقان نا رفيق / اينان چقدر فاصله دارند تا رفيق
مرا به ابتذال بودن كشانده اند / روحم را به مسند پوچي نشانده اند
اينجا كسي براي كسي ،كس نشود / حتي عقاب درخور كركس نشود
جايي كه سهم من به جز تازيانه نيست / حق با تو بود،ماندنم عاقلانه نيست
ما ميرويم چون دلمان جاي ديگر است / ما ميرويم هر كه بماند مخير است
ما مي رويم گرچه به الطاف دوستان / بر جاي پيكرمان زخم خنجر است
ما ميرويم مقصدمان نا مشخص است هر جا مي رويم بي شك ا اين شهر بهتر است
ما مي رويم ماندن با درد بي فايده است / در دين ما نشستن يك مر فاجعه است
ديري است رفته اند اميران عاقل / ما مانده ايم غافل و پيران غافل
اينجا دگر چه باب منو پاي لنگر نيست / بايد شتاب كرد مجال درنگ نيست
بر درب آفتاب پي باج مي رويم / ما هم بدون بال به معراج مي رويم