و اما کوهنوردی....
روز جمعه بنده به ترغیب یار نجومی و هم دانشکده ای عازم کوه شدم به همراه گروهی حرفه ای ....

ابتدا بسیار خرسند بودم که با همچین گروه باحال و شادی آشنا شدم ولی 1ساعتی که از کوه نوردی گذشت هر 5دقیقه یکبار با خودم تکرار می کردم" خدایا غلط کردم دیگه از این غلطا نمی کنم فقط برسم اون بالا !"

و هر بار که از یکی از این انسان های قوی که اصلا خسته نمی شدن می پرسیدم کی می رسیدم می گفت 20 دقیقه که نرسیم حداقل 2:20 دقیقه دیگه که می رسیم خلاصه به مدت 3 ساعت هر وقت ازش می پرسیدم همینو می گفت !

وقتی تقریب 2/3راه رو رفته بودیم یهو طوفان وحشت ناکی شد که به شدت ترسیدم و مجددا تکرار می کردم"خدایا غلط کردم فقط نمیرم دیگه از این غلطا نمی کنم"

بالاخره به هر مشقتی بود رسیدم اون بالا و انگار باید می رفتیم اون بالا سک سک کنیم 5دقیقه هم صبر نکردند من بیچاره ی تنبل که هنوز نفسم جا نیومده بود هنگام برگشت مجددا تکرار میکرم "خدایا غلط کردم فقط برسم اون پایین..."

به نیمه ی کوه که رسیدم مسیر عوض شد و رسیدیم به غار این قسمت داستان واسم خیلی هیجان انگیز بود,تا حالا غار از نزدیک ندیده بودم !

پس از اینکه داخل غار استراحتی کردیم مجددا راه افتادیم به سمت پایین ,بنده ی تنبل هم از اونجایی که آخرین نفر بودم یکی از دوستان با من میومد که یه وقت جا نمونم :d

این دوست عزیز در بین راه از تمام مرگ و میر ها و تلفات کوه واسم گفت بطوریکه واقعا دیگه ترسیدم و گفتم ما دیگه غلط ....

به هر زحتی بود بالاخره کوخ مغان رو فتح کردم و پام به زمین صاف رسید .....


ولی بعد از این همه غلط کردن ها وقتی رسیدم و نفسم جا اومد گفتم دفعه بعد هم باهاشون میرم....:p

Labels:



نتایج هم به سلامتی اومد و هیچ معجزه ای هم در مورد من صورت نگرفت .

کاش منم یه کتیبه داشتم که منو می برد 4 سال دیگه...
کاش شب می خوابیدم صبح پا می شدم و می دیدم 4سال خواب بودم.
حالا مگه 4سال دیگه قراره چی بشه؟خیلی چیزا –بماند

راستی تا حالا برای هیچ موجود بی جانی آمپول نوش جان کردین؟!...
من برای تلسکوپ این بلا سرم اومد, تلسکوپه دیگه کاریش نمیشه کرد...

و اینک سخن آخر , تازگی ها متوجه شدم مطالب وبلاگ بسیار لوس شده شاید درشو تخته کنم
مطمئنا با استقبال گرمی مواجه خواهد شد مگه نه؟!
دیگه همینا...

Labels:

چه نا امید...
پست قبلی اوج نا امیدی بود , و واقعا هم همونقد داقون بودم . ولی شکر خدا اون حالت زیاد دوام نیاورد و به حالت قبلم برگشتم.می خاستم پست قبلی رو حذف کنم ولی نکردم :D


انتخاب رشته هم کردم کی بشه از حرف کنکور خلاص شم ... از بچه ی 9ساله تا مامان بزرگم از من می پرسه رتبت چند شد .. امروز هم که روزم به نحسیت تمام آغاز شد , یکی از سگ ترین ناظم های مدرسه صبح از خواب بیدارم کرد و اینقدر مهربون و گرم با من احوالپرسی کرد منم تلا فی همهی گیرهای که بهم می داد رو دراوردم و اینقدر باهاش سرد برخورد کردم که بنده خدا وا رفت , ایشون هم زنگ زده بودن رتبم رو بپرسن !!!!فوضول ...

از اینم بگذریم , ماه رمضون هم که دوباره اومد , تنها ماهیه که من بهم خیلی خوش می گذره , خیلی این ماه رو دوست دارم البته پارسال بخاطر کنکور واسم خیلی سخت بود , امیدوارم همه ماه رمضون خوبی داشته باشن و طاعات همگی قبول .

بالاخرو یکم شروع کردم به فعالیت تلسکوپ سازی رو دوباره شروع کردم و عزمم رو جزم کردم تمومش کنم , تازه درس خون هم شدم زبان می خونم جدیدا !

یه فعالیت دیگه می خوام انجام بدم قراره ماراتون صوفی منطقه ای انجمن شرکت کنم , البته جالب تر از همه اینجاست که بدون هم گروهی و ابزار این تصمیم رو گرفتم , می خوام یکم تمرین کنم اگر بشه... ! تا مثل پارسال اونقدر بدون آمادگی نباشم .

دیگه همینا...

Labels:

و دیگر هیچ...
آرزوهام نقش بر آب شد... به عدالت خدا شک کردم ,اون همه تلاش , اون همه بیدار خوابی همه هیچ شد...

حالم از همه چی به هم می خوره .

کلمه های تلاش و عدالت رو از فرهنگ لغاتم حذف می کنم....

خدا کیست؟! کجاست؟! او را نمی بینم ؟ دیگر او را حس نمی کنم....هر که هست نه من او را می بینم و نه او من را...

و دیگر خواستن ,برایم توانستن نیست...

Labels:

همه چی قاطی پاطی....
اولا علت اینکه کمی با تاخیر نسبتا زیاد آپ کردم , خراب بودن سیستم بود.....

دوباره مادر گرامی مارا تنها گذاشتند و به سفر معنوی رفتند (مکه..) خلاصه اینکه ما دوباره شدیم مامان خونه ولی نمی دونم چرا ایندفعه اینقدر همه چی سخت شده؟!!!می گم چرا...

اول واسه اینکه برادر عزیزم مقداری بزرگ شده و منو دیوونه کرده و کاملا از کنترل اینجانب خارج شده...


دوم اینکه همه دوستان و اینا مهربان اند و از 9 صبح بیدار باش می زنند مارو با زنگ تلفن از خواب ناز بیدار می کنند و احوالپرسی و به زور مارو دعوت می کنن ,باور کنید دیگه حالم بهم می خوره برم مهمونی ,هر وقت هم اینو بگم می کن چطور خونه فلانی رفتین .....نا گفته نماند من تا4 صبح مشغول فعالیتم به همین دلیل 9 صبح یکم زوده...رحم کنید

سوم اینکه دلم واسه مامانم تنگید ..چه لوس...اه !!!

خوب از مکه و مشکلا تش بگدریم تابستونه جالبی شده همش مشغولم اینا همه بر می گرده به اون محدودیتی که مو قع کنکور واسه خودم ایجاد کرده بودم.
بازم شد کنکور که بگدریم در کل تابستون خوبیه یعنی اینجور به نظر میاد...

راستی چند روز دیگه اعلام نتایجه, و من هیچ حسی ندارم همه دوستام به نوعی در حال سکته اند ولی من جدی اصلا عین خیالمم نیست... میگن اینجوری خوب نیست بدبخت میشی ولی ما اینیم دیگه چه میشه کرد؟!

دیگه همینا..

Labels:

بر ما چه گذشت؟!...
بالاخره از شر اين كنكور هم خلاص شديم گرچه شايد سال ديگه هم كنكوري باشم ....
كنكور به نظر من خيلي سخت بود و خدا خيرشون نده اما شايد اوني كه مي خوام قبول شم شايد...

توي اين يك سال بهم خيلي سخت گدشت شايد اونجوري كه بايد درس نخوندم ولي خيلي به خودم سخت گرفتم شايد واسه اينكه خيلي چيزارو نمي دونستم ، تنها چيزي كه از يه آدم كنكوري تو ذهنم بود اين بود كه كنكوري ها زندگي نمي كنن و منم به جرات مي تونم بگم تو اين مدت زندگي نكردم .....

خيلي ها سعي مي كردن تو اين مدت بهم كمك كنن كه واقعن هم كمك كردن ، بعضي ها هم كه اصلا هيچ اطلاعاتي راجع به كنكور نداشتن واسه خو دشون نظر مي دادن ولي من بيشتر راه خودمو مي رفتم خيلي وقتها به نفعم بود ، و كاهي هم به ضررم ،نا گفته نماند حرف كسايي كه قبو لشون داشتم در راهي كه مي رفتم تاثير زيادي داشت...

عده ي بسياري هم در اين بين سعي مي كردن به هر طريقي هست نابودم كنن !!!!
در كل امسال همه واسم يه جور ديگه بودن ، اينقدر دوستام بهم ضربه ميزدن كه واقعن باورم نمي شد .
هر كي فقط به اين فكر بود كه رقيباشو كم كنه . اين اواخر تازه يكم رفتارشون اومد دستم و واقعا به هيچكس كار نداشتم.. يعني كنكور ارزش اين كارارو داشت؟!...
شايدم داره و من نمي فهمم بگذريم...

در كل اين مدت فقط به بعد كنكور فكر مي كردم ، به اينكه تا چند وقت ديگه لازم نيست زندگيم اينقدر تكراري باشه...
اينم بايد بگم من ياد نداشتم از كنكوري بودنم استفاده كنم ،ولي امسال آدم شناس خوبي شدم ...از خيلي ها در حد مرگ متنفر شدم ... باز هم بگذريم....

1 ماه قبل از كنكور در حد مرگ حالم بد بود اگر همونطوري ادامه مي دادم به كنكور نمي رسيدم مامانم نجاتم داد، واقعا اگه نبود هيچي، اونقدر بهم رسيد كه هفته ي آخر و حتي روز آخر هيچ استرسي نداشتم و با آرامش كامل رفتم سر جلسه(البته اول خدا بعد مامانم ) !!!

سر جلسه ي كنكور هم هيچ استرسي نداشتم وعمومي هامو خيلي خوب زدم به نظر خودم، البته فاكتور از اينكه بطور اشتباهي 10تا سوال زبان رو نديده جواب ندادم(فكر مي كردم 1 reading بيشتر نيست نگو 2تا بوده...)
و اختصاصي هام به آخر رياضي كه رسيدم فهميدم چه گندي زدم لعنتي سخت بود منم هر چي شك داشتم نزدم اين شد كه حسابي اعصابم ريخت بهم ولي به سرعت خودمو كنترل كردم و در كل كنكورمو نميشه گفت بد دادم اما خوب هم نبود..

و اما بعد از جلسه ي كنكور، با نيشي كاملا باز از جلسه خارج شدم كه ديدم مامانم دم در منتظر بود و از اونجا مارو يه راست برد فرودگاه منم كه از همه جا بي خبر فكر مي كردم سر كارم گداشته ولي نگو بليت كيش داشتيم( ايول برنامه ريزي) خلاصه 2ساعت بعد از كنكور من كيش بودم و خودم هم باورم نمي شد ، كلي خوش گدشت، جاي شما هم خالي بود:D

ديروز هم به سلامتي كنكور دانشگاه آزاد به صورتي كاملا آزاد تموم شد من كل كنكور سوت مي زدم.
چقدر خوب مي شد يكم با كنكور سراسري تفاهم داشتند نه به اون سختي نه به اين آسوني ،احسنت به اين نظام !!!



و اما سخن آخر، خواهشا ديگه ازم نپرسيد كنكور چطور بود و كنكوري هاي محترم من اصلا مايل نيستم بدونم شما كنكورتونو چطور داديد... 2حالت بيشتر نداره يا قبول مي شم يا مي خونم واسه سال ديگه اصلا نگران نباشيد:D (البته ميدونم بيشتر نگران خودتونين ...)

Labels:

زنذگي ، طلاق !!
چي مي شد مثل وقتيكه 2 نفر از هم خسته ميشن طلاق مي گيرن ، ميشد وقتي از زندگي خسته ميشم طلاقشو بدم بره خونه باباش!؟!

كاش كه مي شد...

Labels:

سوتی...:D
Image and video hosting by TinyPic
عرضم به حضورتون که نمی دونم سوتی که تو پست قبلی دادم , چطور درست کنم ؟!؟
راستش وقتی مطلب قبلی رو نوشتم قبلش کلی آهنگ غمگین گوش داده بودم و شعر غمناک خونده بودم واسه همین جو افسردگی گرفتم و بقیشو هم که خودتون می دونین....

خداییش در اون حدم که نوشتم آدم بی حال و افسرده ای نیستم یعنی اصلا افسرده نیستم فقط گاهی تحت تاثیر جو قرار می گیرم از جمله پست قبلی...!!!!! :D

این رفع ابهام(باز رفتم تو حسابان:p) واسه دوستانی بود که یا با کامنت یا پیام اظهار نگرانی کرده بودند .


راستی یه سوتی دیگه ای که پست قبلی دادم این بود که خودمم نفهمیدم سریال شهریار چه ربطی به اون مطلب داشت؟؟؟؟؟ =))

دیگه انسان جایزالخطاست , به بزرگی خوذتون ببخشید;)

Labels:

زندگی, آی زندگی! خسته ام خسته ام.....
Image and video hosting by TinyPic" نمی دونم چی می خوام بنویسم فقط می دونم دلم واسه نوشتن تنگ شده ,گرچه گاهی که خیلی دلم گرفته بود مطلب نوشتم ولی ترجیح دادم تو وبلاگ ندارم....

دیگه از درس و این زندگیه یکنواخت واقعا خسته شدم هر چی روز شماری می کنم این روزها بگذره لحظه هام بدتر و دیرتر می گدره ....

همیشه لحظه هایی که انتظارشو می کشم مثه یه چشم بهم زدن می گذره و همیشه حسرت اون لحظه ها رو می خورم و از این زندگی یکنواخت و مسخره متنفرم .

هر چی تلاش می کنم و امیدوارم شرایطی که دوست دارم بوجود بیاد هیچ فایده ای نداره ولی کماکان امیدوارم چون رو این واژه خیلی فکر کردم و تمرین کردم .

راستش دلم خیلی پر از خیلی ها ولی هیچ وقت نتونستم دردمو بهشون بگم همیشه تو خودم ریختم و شاید این بزرگترین مشکل منه !

همیشه اعتقاد دارم باید حرفمو بزنم ولی هیچ وقت اینو اجرا نکردم دیگه حالا اونقدر دیر شده که گفتن این حرفها فایده نداره و کار از کار گدشته!

خوب دیگه فراتر از حد وبلاگ حرف زدم , بیخیال دل گرفته ....



تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد که به دلیل فشار درسی آپ نکردم و الان هم دیگه واسه گفتن دیر !
حالم دیگه واقعا از درس و مدرسه بهم می خوره ولی هنوز به حدی نرسیدم که به پیشنهاد عمو جون-خودکشی- فکر کنم!

به خاطر این درس و مدرسه امسال هم نمایشگاه کتاب مارو نطلبید گرچه شرایط کانلا مهیا بود:(

خلاصه همه چی دست به دست هم دادن که حالمو بگیرن .
بگدریم لابد صلاحه دیگه!

دلم لک زده واسه یه رصد درست و حسابی شاید یکم حال و هوام و عوض کنه !
ولی با این شرایط فعلی و نزدیکی به امتحانات پایان ترم فکر نکنم حالا حالا ها خبری از رصد باشه...

20 اردیبهشت ,روز نجوم هم پیشاپیش به همهی آسمونی ها تبریک می گم !

یه اتفاق جالب افتاده مامانم که به دلیل علاقه ی من به نجوم زیاد با نجوم حال نمی کنه(از این نظر که به درسام شاید لطمه بخوره) , روز نجوم متولد شده, من که کلی با روز تولد مامانم حال کردم خودشو نمی دونم...:D
نجوم عشق است .......



سریال شهریار هم این اواخر همچینی داره خراب کاری می کنه, تو یک قسمت هم ازدواج میکنه هم بچه دار میشه و هم زنش فوت می کنه .....
دیگه این آخرا کارگردان مثله اینکه با کمبود وقت و موضوع مواجه شده و میخواد سرو ته موضوع رو به هم بیاره!!!!

خوب دیگه علمی فرهنگی اجتماعی نوشتم دیگه فکرم داره وارد سیاست و اینا میشه که اگه بنویسم مامانم ......(خودتون می تونین تصور کنید چه بلایی سرم میاد )

دیگه ترجیح می دم این مطلب بی موضوع رو تموم کنم ایشالله که دفعه بعدی با یه موضوع توپ آپ کنم.

Labels:

4شنبه سوری...
امسال 4شنبه سوری با اطلاع سانی یکی ازدوستان نجومی - که عضو انجمنی با نام دوستداران حافظ بود و این انجمن واسه 4شنبه سوری جشن گرفته بود- رفتیم جشن این انجمن !

البته بیشتر به این امید رفتم که اکیپ نجومیمون هم قراره بیان و خوش می گذره , ولی چشمتون روز بد نبینه اوایل جشن وارد باغی شدیم که قرار بود جشن اونجا برگزار شه اکیپ نجومی مارو تحویل نگرفتن ..!

منم که با یکی از دوستام و داداشم رفته بودم اصلا به روی مبارک نیاوردم و رفتیم جدا از نجومیا نشستیم ولی کلی ضایع شدم چون جلوی دوستم کلی از برو بچس نجوم تعریف کرده بودم که چه قدر باحالن و....


ولی یکم که از جشن گذشت یکی از دوستان که معرفت خودشو ثابت کرد , اومد مارو دعوت کرد بریم تو جمعشون(اسم نمی برم ریا نشه:D)

گرچه همچنان ما زیاد قاطیشون نشدیم ولی از شرایط قبلی خیلی بهتر شد .


جشن این انجمن هم که به صورت جشن چهارشنبه سوری زمان های قدیم برگزار می شد, خیلی جالب بود رسم های جالبی بود ولی چون زیاد ازشون سر در نیاورم ترجیح می دم نگم چی بود .

ولی اول جشن که یه آقایی گیتار می زد و می خوند بدک نبود یکم که گذشت چند نفری جو گرفتن و رقصیدن , یه پیر مردی هم که کنار من بود می گفت شما هم باید برین اون وسط برقصید تا یکی بیاد دستتونو بگیره !!!!
می گفت ما که جوون بودیم اینطوری بودیم , دوستم گفت زمان شما ,زمان شاه بوده الان خیلی فرق می کنه و... ولی کلی به حرقش خندیدیم .


راستی یکی از رسمای جالبشون این بود که یه کوزه آوردن هر کسی توش یه چیزی مینداخت بعد یه خانمی اینارو از تو کوزه در میاورد درست نمی دونم هر کی اون چیزی که انداخته بود در می یومد چی می شد ولی فکر کنم آرزوش بر آورده می شد (حالا کسایی که اونجا بودن و فهمیدن چی میشه تو نظرات بنویسن)


یه کوزه دیگه هم بود که توش سکه مینداختیم و دور سرمون می چرخونذیم , توی این کوزه زغال و نمک هم بود که اینا هر کدوم نماد یه چیزی بود که الان یادم نمیاد 
وبعد همه کوزه رو دور سرشون جرخوندن باید یه پسر نا بالغ بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه پرت میکرد و بازم یادم نیست تکه هارو باید چیکار میکردن ؟!

و این واسه این بود که تا چهارشنبه سوری سال بعد دخترا و پسرا ازدواج کنن (البته فکر کنم ها..!)
خلاصه رسم های جالبی داشتن که من زیاد یادم نیست چون کامل گوش نمیکردم .

درآخر هم که 7 قطعه ی زمین و هیزم چیده بودن و بعد بساط آتیشو برقرار کردن و همو به نوبت از روی همه آتیشا می پریدن ولی من به زور از رو یکیشون پریدم می ترسیدم لباسام بسوزه:d


بعد هم سوار اتوبوس شدیم برگشتیم همونجایی که سوار شدیم.
در کل خیلی باحال بود ایشاالله که همگی چهار شنبه سوری خوبی داشته بوده باشید.

در ضمن علت آپ نکردن این دفعه سیستم بود که باز خراب بود.

Labels:

بی موضوع !
بعد 1 ماه و اندی بالاخره یاد وبلاگ افتادم میگن که یه وبلاگی هم هست ! آمار بازدید وبلاگ تو این مدت از 0,1 بالا تر نمی رفت !
این مدت واسه شکنجه های مضاعف امتحان هیچ انگیزه ای واسه آپ کردن وبلاگ نداشتم نیست که همه امتحانام و عالی می دادم روحیم بالا بود !
چند هفته ای هست امتحانام تموم شده,ولی حس و حال اینترنت و وبلاگ نبود , و به قول بعضیا تنبلی کردم !


امتحانامو خوب دادم یعنی نمره هام بدک نبود از نظر خودم , فقط حسابان گند زدم که شدیدا شروع کردم به حسابان کار کرن!
کارناممو دیروز گرفتم خودم که کلی خوشحال بودم از درخشش نمره حسابان هم هیچ اظهار شرمی نمی کردم چون کوتاهی از خودم بود , ولی مامانم کلی زد تو ذوقم جالب اینجاست از نمره 18 هندسه ایراد می گرفت , بنده خدا کلا بی خیال حسابان شده , با توجه به نمره قشنگم فهمیده دیگه امیدی نیست بهم :d
خوب دیگه از درس و کتاب و مدرسه میام بیرون , یکسره مشغول درسم دیگه اینجا بیخیال .


به نظرم زندگی خیلی یکنواخت شده - خدا جون بسه! خوب دیگه این دنیا خوش گذشت , حالا اون دنیای دیگه !-
البته یه تغییراتی دارم ایجاد می کنم که از این یکنواختی در بیام از جمله درس خوندن واسه کنکور به عبارتی خر زنی ,برم تو همون عالم دوران راهنمایی , فقط درس و درس !

هر چی بزرگتر میشم و بیشتر می فهمم بیشتر می رم تو خودم , همون بهتر آدم هیچی ندونه و مثلا هیچی حالیش نشه(شوت باشه) فقط به قول معروف سرش تو درس باشه , به نظر من فقط درس خوندن هم یه جور عقب افتادگیه از اجتماع و .. ولی از این که بدونی بهتره!

بگذریم , دم صداوسیما گرم با این سریال های دهه فجر ,بی جنبه ها بیخیال محرم-صفر شدن چسبیدن به دهه فجر .
با سریال رقص پرواز خیلی حال می کنم با نا دیده گرفتن بعضی از نکات مسخرش که الان یادم نمیاد سریال خنده داریه !
بعد درس خوندن شبها خیلی می چسبه , خستگی از تنم میاد بیرون بس که به این دکتر یاوری می خندم و با بازی باحال شهاب حسینی حال می کنم (کلا نه تنها این فیلم!)
سریال پدر خوانده هم به نظر جالب میاد ولی چون طولانیه اصولا نمی بینم و ترجیح میدم درس بخونم .


تو این مدت یه اتفاق دیگه ای هم که افتاد و واسم جالبه اینه که بیخیال گوشی شدم تقریبا.
و فقط وقتی می رم طرفش که سوال دارم , دیگه مثل قبل معتاد نیستم اینم از الطاف دوستان است که خیلی نگرانن(طعنه) فکرشم نمی کردم تا این حد ترک کنم !

راستی به نظرتون من بچه شریم , امسال خودمو کشتم کلی جلو ناظم ها مثبت بازی در آوردم , سری جلو اونا محجبه می شدم باز هم 19.75!
نسبت به پارسال 0.75 پیشرفت کردم ولی میخوام بدونم آیا شرم ؟!

خوب دیگه خیلی فک زدم موضوع جدید پیدا کردم حتما آپ می کنم ولی قول میدم باز 1 ماه بعد نشه !:d

Labels: