حس دانشجويي!!!!
چندين هفته پيش وارد حريم دانشجويان شدم،رفته بودم دانشگاه فردوسي واسه استفاده از كتابخونه اين دانشگاه به پيشنهاد يكي از دوستان!
قبلا يه دفعه ديگه هم رفته بودم دانشگاه ولي فقط تا دانشگاه علوم پايه! اين دفعه واقعا عظمت اين دانشگاه و جلو چشام ديدم!
همچين مثله آدم نديده ها به دانشجو ها نگاه ميكردم كه اگه كسي اينجوري به خودم نگاه ميكرد حسابي فحش بارش ميكردم.
از ته دل حسرت خوردم به حال دانشجوهاش و عزمم را جزم كردم بيشتر فشار بيارم شايد فرجي بشه و ما هم وارد اين دانشگاه بشيم!

يه سوتي هم نزديك بود بدم ،ميخواستم تو ايستگاه اتوبوسش از يكي از دانشجو ها بپرسم ميشه بجاي بليط پول داد!=))=))
اولش شك داشتم كه بايد بليط داد يا نه ولي بعد با خودم فكر كردم تو اين ملت هيچي مفتي نيست!!ولي مثله اينكه هست!!! خدا رهم كرد اگر مي پرسيدم كلي ضايع مي شدم!!

خلاصه به سلامتي وارد كتابخونه بخش ادبيات شدم و اولش مثل شگفت زده ها فقط نگاه ميكردم،كم كم يخم باز شد چند تا كتاب برداشتم كه بشينم بخونم خدا وكيلي كتاباي خوبي بود در مورد ايران باستان!! از ساعت تقريبا11:45تا 1:30 كتاب خوندم به خاطر ندارم اين همه كتاب خونده باشم البته بدون اتلاف وقت!! كتاب زياد مي خونم ولي وسطش خيلي وقت تلف مي كنم!

ساعت1:30 از حال و هواي كتابخونه خارج شدم و يادم اومد داداش بيچارم خونه تنهاست و غذا هم درست نكردم تا بخوره!!!!